loading...

افزایش دانش و مهارت های شخصی ؛ توسعه اجتماعی

Instagram : @MohsenTohidy

بازدید : 1
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1404 زمان : 1:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

افزایش دانش و مهارت های شخصی ؛ توسعه اجتماعی

امروز، در گوشه‌ای از حیاط خانه یکی از دوستان، قدم می‌زدم. حیاطی که شاید با چشم ظاهری فقط یک فضای سبز به‌نظر برسد، اما برای من بهشت کوچکی بود از آیات خلقت. حدود بیست درخت در گوشه‌گوشه این حیاط، سر بر افراشته بودند؛ از درختان سیب و گردو گرفته تا آلو، زردآلو، خرمالو، انگور و انار. گل‌هایی رنگارنگ، از هر گوشه لبخند می‌زدند و صدای پرنده‌های مختلف مثل سمفونی پروردگار، فضا را پُر کرده بود.

همه‌چیز زنده بود. همه‌چیز بیدار، خوش‌بو، سرسبز و باطراوت.

در میانه این زیبایی خدادادی، ذهنم آرام گرفت. با خدای خودم شروع به حرف زدن کردم. از ته دل، از عمق وجود. نه با زبان، بلکه با حضور.‌ درونم پر شد از سکوتی آشنا، و در همان لحظه، انگار صدایی شنیدم. نه از بیرون، بلکه از درون. از جایی که همیشه حقیقت از آنجا نجوا می‌کند. گفت:

«می‌دانی با کی حرف می‌زنی؟»

ایستادم. انگار زمین زیر پایم یک لحظه مکث کرد.

ادامه داد:

«با کسی حرف می‌زنی که دانه‌دانه برگ‌های این درختان را آفریده. هرکدام را زنده کرده، به هرکدام روزی داده، رشدشان داده، مسیر نور را به سمت‌شان کشیده، ریشه را در دل خاک گسترانده و از ترکیب ساده خاک و نور و هوا، این عظمت را خلق کرده.»

به برگ‌ها نگاه کردم. نه یکی، نه ده تا، هزاران برگ…

گفت:

«بگو محسن، فقط در این حیاط چند برگ هست؟

در تمام عمرت، چند برگ دیده‌ای؟

چند برگ، مایه لذت چشمانت بوده‌اند؟

چند برگ، غذایت شده‌اند؟

چند برگ، سایه‌ات بوده‌اند؟»

سکوت کردم. زبانم بند آمده بود.

دوباره گفت:

«محسن، تمام این‌ها را همان کسی آفریده که تو اکنون داری با او صحبت می‌کنی. کسی که با علم بی‌پایانش، با قدرت مطلقش، و با عشقی بی‌انتها، همه این‌ها را برای تو قرار داده. نه برای هزاران انسان دیگر، بلکه برای تو. برای اینکه تو لذت ببری، تو آرام بگیری، تو به یاد من بیفتی.»

قطره اشکی آرام روی گونه‌ام لغزید. دلم لرزید.

«پس حالا بگو، نگران چه هستی؟

وقتی کسی با این عظمت و این اندازه توجه، همراه توست،

وقتی خودش وعده داده که: “ادعونی أستجب لکم”،

وقتی قدرت بی‌انتها ، در اختیار تو قرار گرفته،

دیگر چه می‌خواهی؟ چه کم داری؟

محسن، الآن چه کسی در دنیا خوشبخت‌تر از توست؟!»🟣

سرم را بلند کردم، آسمان مثل آغوشی گشوده بالای سرم بود. نور خورشید میان شاخه‌ها می‌رقصید. باد ملایمی‌برگ‌ها را تکان می‌داد، انگار تمام خلقت داشت برایم سرود می‌خواند.

خدا ادامه داد:

«همه این‌ها به کنار، محسن.

من عاشق توام.

با تمام جبروت و جلالم، تو را دوست دارم. [“یُحِبُّهُم وَیُحِبُّونَهُ” ( مائده، آیه 54) «او بندگانش را دوست دارد، و آنان نیز او را دوست دارند.»]

بارها گفته‌ام که پشتیبانت هستم.

تو را تنها نمی‌گذارم.

….فقط پای عشقم بمان.

دل به کسی غیر از من نسپار.

به هیچ تکیه‌گاهی جز من دل مبند.

من، همانم که همیشه بوده‌ام.

تو، فقط بمان.»

و من ماندم. در همان حیاط ساده اما مقدس. با دلی سرشار از یقین.

انگار خدا در کنارم قدم می‌زد. نه به‌صورت استعاری، بلکه واقعاً… واقعاً احساسش می‌کردم. صدای او با صدای پرنده‌ها یکی شده بود، با نسیم، با سایه برگ‌ها، با بوی خاک و گل.

در آن لحظه دانستم که نه تنها چیزی کم ندارم، بلکه در اوجِ دارایی‌ام. در اوج ارتباط. در آغوش خالقی که تمام دنیا را برایم تنظیم کرده، به عشقِ من.

نه ثروت، نه قدرت، نه تایید دیگران… هیچ‌کدام طعم این لحظه را ندارند. طعمی‌از حضور، از ایمان، از آرامش مطلق.

و این دل‌نوشته را نه فقط برای ثبت یک تجربه، بلکه برای یادآوری نوشتم. برای خودم،🟢 برای هر لحظه‌ای که ممکن است فراموش کنم چقدر غنی هستم، چقدر مورد محبت و توجه خدایم.

محسن، اگر روزی دوباره دچار شک یا ترس شدی، برگرد به این حیاط. به همین حرف‌ها. به همین خدا.

او هنوز همان‌جاست، زیر همان درختان، در همان نسیم…

و همیشه منتظر توست؛ همه‌جا

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 24
  • بازدید کننده امروز : 25
  • باردید دیروز : 197
  • بازدید کننده دیروز : 198
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 228
  • بازدید ماه : 25
  • بازدید سال : 1144
  • بازدید کلی : 1169
  • کدهای اختصاصی